دوست داشتن نه در ازدحام روز گم می شود... نه در خلوت شب...

نه در تنها ماندن ...و نه با دیگری همسفر شدن...

آنجه که ماندنیست .......میماند 



تاريخ : چهار شنبه 27 / 8 / 1392 | 15:30 | نویسنده : سمیرا |

 پرسیدم : فرهاد از شیرین چه خبر؟؟؟

گفت:

هیس آهسته تر .....

لیلی با من است!!!



تاريخ : چهار شنبه 25 / 8 / 1392 | 20:22 | نویسنده : سمیرا |

 

من دیوانه ی آن لحظه ای هستم که تو دلتنگ من شوی....

 

 

و محکم در آغوشم بگیری

 

 

و شیطنت وار ببوسیم

 

 

و من نگذارم

 

عشق من بوسه با لجبازی بیشتر می چسبد



تاريخ : چهار شنبه 20 / 8 / 1392 | 14:43 | نویسنده : سمیرا |

 

دوست من ....

 

برای همه خوب باش!

 

 

آنکه فهمید همیشه کنارت خواهد ماند

 

 

و آنکس که نفهمید

 

 

روزی دلش برای خوبی هایت تنگ می شود

 

 



تاريخ : چهار شنبه 20 / 8 / 1392 | 14:34 | نویسنده : سمیرا |

 

یه وقت به سرت نزنه که شعرهایم را بتکانی

 

چرا که رسوا خواهم شد

 

 

و همه خواهند دید

 

لحظه لحظه تو را میان واژه هایم............



تاريخ : دو شنبه 25 / 6 / 1392 | 17:50 | نویسنده : سمیرا |

 

زن جنس عجیبی ست....

 

چشم هایش را که می بندی دید دلش بیشتر می شود

 

 

دلش را که می شکنی باران لطافت از چشم هایش سرازیر...

 

انگار درست شده تا روی عشق را کم کند!!!



تاريخ : دو شنبه 18 / 8 / 1392 | 21:23 | نویسنده : سمیرا |

روزی روزگاری در کشوری شاهی بود

برای سرگرمی خود بازی ساخت که دو نفر بر روی سنگ ترازو روند و هر کس که وزنش کمتر بود کشته شود

از بخت بدم من و رفیقم روبروی هم افتادیم

برای اینکه یارم زنده بماند ده روز غذا نخوردم

روز مسابقه من خود راسبک گرفتم غافل از اینکه یارم به پایهای خود وزنه بسته بود....!!!



تاريخ : سه شنبه 19 / 11 / 1391 | 9:54 | نویسنده : سمیرا |

گاهی آنکه سراغی از تو نمیگیرد،دلتنگ ترین برای دیدار توست و از شکاف چشمانش به نبودنت خیره می شود

همیشه آنکه تو او را نمی بینی نامهربان نیست!



تاريخ : سه شنبه 15 / 11 / 1391 | 22:42 | نویسنده : سمیرا |

دنیای قشنگی نیست...

آری آدمها مثل رودخانه های جاری اند

زلال که باشی سنگ هایت را میبینند

برمیدارند

نشانه میروند درست به سمت خودت...!

با این وجود باز هم زلال باش!

این است فرق بین رودخانه و مرداب.....!!!



تاريخ : سه شنبه 4 / 11 / 1391 | 17:43 | نویسنده : سمیرا |

بگذار آوازه رفاقتمان در شهر بپیچد تا رو سیاه شوند آنانکه بر سر جداییمان شرط بستند!!!



تاريخ : سه شنبه 28 / 10 / 1391 | 1:10 | نویسنده : سمیرا |

در دسترس بودنت دیگر برایم ارزشی ندارد...

دیگر نه مشترک هستی!!

نه مورد نظر!!



تاريخ : جمعه 20 / 10 / 1391 | 22:15 | نویسنده : سمیرا |

بازم ای ول به مگس که یادمون داد زیاد دوره کسی بگردیم آخر سر میزنه به سرمون!!



تاريخ : جمعه 15 / 10 / 1391 | 10:27 | نویسنده : سمیرا |

چه فرقی می کند عاشق تو باشم یا رنگین کمان ....وقتی هر دو 7 خطید؟؟!!..



تاريخ : جمعه 4 / 10 / 1391 | 16:40 | نویسنده : سمیرا |

عاشقی تنها شور نمی خواهد

شعور هم می خواهد٪



تاريخ : جمعه 22 / 9 / 1391 | 1:45 | نویسنده : سمیرا |

سخت است ...

وقتی از بغض گلو درد میگیری و همه می گویند : لباس گرم بپوش!



تاريخ : جمعه 10 / 9 / 1391 | 19:32 | نویسنده : سمیرا |

به هر آسمان زلالی مشکوک است گنجشکی که سرش به سنگ خورده است!!!...



تاريخ : جمعه 1 / 9 / 1391 | 14:57 | نویسنده : سمیرا |

در قرن ما عشق:

گره خوردن تنهاست نه پیوند قلبها...



تاريخ : جمعه 23 / 8 / 1391 | 21:41 | نویسنده : سمیرا |

گاهی آدم های تنها خیلی خوش شانس هستند چون کسی را ندارند تا از دست بدهند!



تاريخ : چهار شنبه 8 / 8 / 1391 | 21:19 | نویسنده : سمیرا |

این روزها برای تنها شدن

کافیست صادق باشی!!!



تاريخ : چهار شنبه 5 / 8 / 1391 | 22:13 | نویسنده : سمیرا |

می پوشانم دلتنگی ام را . . .

با بستری از کلمات . . .

اما باز در دلم کسی تو را صدا می زند!!



تاريخ : دو شنبه 22 / 7 / 1391 | 11:27 | نویسنده : سمیرا |

سر گذشت ما هم چنین شد

ما به دنیا آمدیم

دنیا به ما نیامد



تاريخ : چهار شنبه 10 / 7 / 1391 | 21:58 | نویسنده : سمیرا |

زندگی به من لبخند می زند،از دور دستهایش را می بینم،سعی می کنم آرام آرام به سویش روم.قدم هایم را آهسته برمیدارم تا خوشه های گندم زیر پایم،نظاره گر صحنه ای باشند که خورشید جاودانه برایم تداعی کرد،من به خورشید رسیدم و زندگی به من لبخند می زند،خوشه های نیلگون شفق برایم دست می زنند.آنها به من گفتند :شاد باش و من شادم به خاطر خوشه ها و زندگی می خندد به خاطر من! چقدر لبخند زندگی زیباست... آری زیباست اگر ببینمش و به خاطر گذشته....



تاريخ : جمعه 13 / 6 / 1391 | 18:5 | نویسنده : سمیرا |

دیشب ذره ذره ات را سوگواری کردم

نم نم اشک ریختم تا خوابم برد...

امروز!!

محکم ایستادم چون...

فردا!!

روز دیگریست



تاريخ : جمعه 7 / 7 / 1391 | 14:15 | نویسنده : سمیرا |

چقدر زود گذشت لحظه های خوش به یاد تو بودن

لحظه های خوش چشم دوختن به تیک تاک ساعت روی دیوار که آمدنت را مژده می دادند.

چه بگویم از تو یکی که بعد رفتنت حتی رویاهایم مرا بدست فراموشی سپردند.

با تو شب رنگ دیگری داشت و آرزوهایم بوی قسم به زندگی،قسم به مهربانی و قسم به عشق رفتند و حتی نگاهی به چشمان بارانی ام نکردند...



تاريخ : جمعه 17 / 3 / 1391 | 21:5 | نویسنده : سمیرا |

روزی تو آمدی با لبخندی به زیبایی گل های بهاری و دستانی به گرمای آفتاب تابستان

اما

حیف که از پشت چهره بهاری ات قلب یخ زده ای که در سینه داشتی پیدا نبود و هرگز نمی شد فهمید که خیلی زود،باغ زیبای عشقمان را خزانی خواهد کرد



تاريخ : جمعه 8 / 5 / 1391 | 15:41 | نویسنده : سمیرا |

 

 

 

هر کسی دارایی هایش را می شمارد و به آن می بالد... و من به صندقچه دلم نگاه کردم سرمایه هایم را شمارش کردم و دیدم

 

 

اگر از همه ی داشته هایم که به آن می بالیدم تو را جدا کنم >هیچ ندارم<

وقتی به کمبودهایم که از آن می نالیدم تو را اضافه کردم دیدم >هیچ کم ندارم<

 پس خدایا! من سرمایه دار ثروتمندی هستم... چرا که؟؟؟

 تو سرمایه ام هستی



تاريخ : جمعه 25 / 2 / 1391 | 9:34 | نویسنده : سمیرا |

کوچکتر که بودم فکر می کردم بارون اشک خداست!!! ولی مگه خدا هم گریه می کنه؟؟؟!

چرا باید دل خدا بگیره؟ ؟

دوست داشتم زیر بارون قدم بزنم... تا بوی خدا رو حس کنم اشک خدا رو تو یه کاسه جمع کنم تا هر وقت دلم گرفت کمی بنوشم ... تا پاک و آسمانی شوم آسمان که خاکستری می شد دل منم ابری می شد حس میکردم که آدما خدا رو شکستند و از یاد خدا غافل شدند همه می گفتند: باران رحمت خداست ولی حس کودکانه من می گفت:

. . . . . . خدا دلش از دست ما گرفته



تاريخ : جمعه 9 / 2 / 1391 | 17:49 | نویسنده : سمیرا |


شیرین تر از دیدار هر روزت چیزی نمی خواهم

شیرین شیرین باش!

زیباتر از تمام جهانم من زیرا تو! در تمامی من سبز گشته ای!

خیال خواب تو خفته است در خماری چشم!

جهان به مخمل سبز امید می ماند.

من برآنم که خوشترین شب عمر شب تا صبح خواب دیدن توست.

شب،هنوز هم گونه هایم را می خراشد و آرزوهایم را می بلعد! در برابر ز مهریری که می وزد دستار مهربانیهایت را بر پیشانی ام ببند!

از عشق جرعه ای،بی ترس گزمگان دوباره بنوشم!

بی عشق ما بی بال و بی پریم

با عشق لیک،انسان دیگریم

مفهوم برتریم!

آسمان دل من بارانی است خواهد آمد باران و دل باغچه تر خواهد شد. و زمین دیگر بار رنگ گل ها و گیاهان را رنگ زیبایی و شوق رنگ شور و شر و آزادی را حس خواهد کرد و زمین خواهد دید که در این وادی بسیار عقیم در دل این مرداب باز هم فصل بهار چون گل از لای لجن حتی،خواهد رویید.

آه!اما دل من باز هم افسرده است!

نرم و آهسته ببار ای باران!

روز و شب در پی هم و بشوی آنچه پلیدی از اندیشه ی ما ...

آه باران باران!

ابرهای دل من می گریند بدون واهمه یک شب بیا به خانه ی من تمام راه پر است از چراغ چشمانم. مرا ببوس مرا ببوس برای آخرین بار ترا خدا نگه دار که می روم به سوی سرنوشت بهار ما گذشته گذشته ها... با تو خواهم رفت تا غروب هر چه تردید است تا طلوع هر چه خورشید است مگو از خستگی از درد و اندوه تو فرهادی بکن از پشت پا،کوه



تاريخ : جمعه 22 / 1 / 1391 | 1:4 | نویسنده : سمیرا |

تلخی زندگی اینه که:

خیلی چیزا رو میشه خاست

اما

نمیشه داشت

 



تاريخ : جمعه 11 / 4 / 1391 | 11:27 | نویسنده : سمیرا |

نمیدانم ....بین این همه آدم پیله کرده ام به تو

شاید با تو پروانه میشوم

 



تاريخ : جمعه 20 / 5 / 1391 | 23:45 | نویسنده : سمیرا |

تنها که باشی آرزو میکنی

کاش ...یکی اسمت را صدا کند

حتی اشتباهی.....!!!

 



تاريخ : جمعه 15 / 6 / 1391 | 14:32 | نویسنده : سمیرا |

گفتم:خدایا از همه دلگیرم!!

گفت:حتی از من؟؟؟

گفتم:نگران روزیم!

گفت:آن با من!

گفتم:خیلی تنهایم!!

گفت:تنهاتر از من؟؟

گفتم:درون قلبم خالیست!

گفت:پرش کن از عشق من!

گفتم:دست نیاز دارم!

گفت:بگیر دست من!!

گفتم :از تو خیلی دورم!

گفت:من از تو نه!!!

گفتم:آخر چگونه آرام گیرم؟؟؟

گفت:با یاد من!

گفتم:با این همه مشکل چه کنم؟؟

گفت:توکل به من!

گفتم:هیچ کسی کنارم نمانده!

گفت:بجز من!!

گفتم:خدایا چرا اینقدر میگویی من؟؟؟

گفت:چون من از تو هستم و تو از من و ....دوستانت با من!!!



تاريخ : جمعه 5 / 7 / 1391 | 20:4 | نویسنده : سمیرا |

می شود ساعت ها در سکوت فقط با تو خلوت کرد و با خیال تو بود

می شود در صدای پرخروش رودخانه صدای زندگی را شنید که خطابت می کند:

ای انسان به هوش باش و گذر عمر را ببین!

می شود در صدای نسیم آوای فرشتگان بهشتی را شنید

می شود به همراه باد رقص ابرها را در آسمان آبی دید

می شود!

اگر تو با من باشی

و....

اگر شانه هایت را به قدر گذاشتن یک دست خالی بگذاری ...



تاريخ : دو شنبه 19 / 1 / 1391 | 21:52 | نویسنده : سمیرا |

 

 

 

زمان به من آموخت که

دست دادن معنی رفاقت نیست

بوسیدن قول ماندن نیست

و

عشق ورزیدن ضمانت تنها نشدن نیست

 



تا عمر دارم این دل شکسته رو تحمل می کنم و با خودم همه جا می برم تا شاید یه بندزن پیدا بشه بتونه مثل قبل درستش کنه تا شاید دوباره عاشق بشه

 



خدایا ما را به راه راست هدایت فرما اگر نشد راه راست را به سمت ما کج فرما

 



تاريخ : چهار شنبه 17 / 11 / 1390 | 12:5 | نویسنده : سمیرا |

 

 

 

 

نامت 

 

 

حرفهایت

 

 

خاطراتت

 

 

لمس حس بودنت

 

 

همه و همه را به دستان سرد باد سپردم

 

 

یادم تو را فراموش

 

 

 

***

 

 

پرسید به خاطر کی زنده هستی؟

 

 

با این که دلم میخواست با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو

 

 

بهش گفتم به خاطر هیچ کی

 

 

پرسید پس به خاطر چی زنده هستی؟

 

 

با اینکه دلم میخواست فریاد بزنم به خاطر تو

 

 

با یک بغض غمگین گفتم به خاطر هیچ کس

 

 

ازش پرسیدم تو به خاطر کی زنده هستی؟

 

 

در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت

به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است


 

 


 

 

نه اندوه میماند نه هیچ یک از مردم این آبادی

 

 

به حباب نگران لب یک رود قسم

 

 

غصه هم خواهد رفت

 

 

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

 

 

 



 

 

کودکی اندیشید که خدا چه می خورد ؟ چه می پوشد و در کجا منزل دارد ؟
ندا آمد که :
او غم بندگانش را می خورد
گناهانشان را می پوشد
و
در قلب شکسته ی آنان ساکنست

 



تاريخ : سه شنبه 16 / 11 / 1390 | 12:30 | نویسنده : سمیرا |

تمام درد من این است که یک نفر در زندگی ام است که

نیست!!!

 



تاريخ : چهار شنبه 24 / 8 / 1390 | 21:25 | نویسنده : سمیرا |

اگر روزی بین ماندن و رفتن شک کردی حتما بی معطلی برو چون نمیبایست کار به شک می کشید که بیاندیشی یا نیاندیشی


کاش میشد یه روزی متوجه می شدی که فهر میکنم تا محکمتر دستانم را بگیری و بلندتر بکویی بمان نه این که شانه هایت را بالا بیاندازی و بگویی هرطور راحتی



تاريخ : چهار شنبه 11 / 7 / 1390 | 11:22 | نویسنده : سمیرا |

those have most power to hurt us that we love

کسانی که به آنها عشق می ورزیم از بیشترین قدرت برای آذردن ما برخوردارند.


نگاه ما به زندگی و کردار ما تعیین کننده حوادثی است که بر ما می گذرد



تاريخ : چهار شنبه 23 / 4 / 1390 | 19:13 | نویسنده : سمیرا |

 


 

دعای تحویل سال کنکوری ها!

خدایا قورباغه ای رو گرفتار کنکور نکن

به پدران و مادرام ما کنکوری ها صبر عظیم عنایت بفرما

هیچ قورباغه ای را اسیر موسسات کنکور نگردان

کیسه پول کنکوری ها را بزرک،چیب دبیران کنکور را کوچکتر بگردان

شر کلاس های تا پای کنکور را از سر ما دور بفرما

این وقت های طلایی را نقره ای بفرما

عقربه های ثانیه شمار را نابود بگردان

خیالاتی ها را بی خیال بگردان

کنکوری های ناامید را امیدوار بگردان

هرچه زودتر رویاهایمان را زمینی بگردان

ما را در برابر بیماری آلزایمر محافظت بفرما

متخلفان و سوداگران کنکور را علیل و ذلیل بگردان

کامپوترهای سازمان سنجش را از هر نوع خطایی مبرا بگردان

سازمان سنجش را در تکذیب شایعات تواناتر بگردان

خدایا

هرچه زودر ما کنکوری ها را به زندگی واقعی و طبیعی بازگردان



تاريخ : چهار شنبه 27 / 12 / 1389 | 11:6 | نویسنده : سمیرا |

 

کاتب سرنوشت برای هر کس چیزی مینوشت نوبت که به ما رسید قلم افتاد دیگر هیچ ننوشت پس خط تیره گذاشت و گفت اسیر شرنوشت


رفاقت تنها کلمه ایست که هرکس درکش کرد ترکش نکرد



تاريخ : چهار شنبه 5 / 11 / 1388 | 12:4 | نویسنده : سمیرا |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس