روزی روزگاری در کشوری شاهی بود
برای سرگرمی خود بازی ساخت که دو نفر بر روی سنگ ترازو روند و هر کس که وزنش کمتر بود کشته شود
از بخت بدم من و رفیقم روبروی هم افتادیم
برای اینکه یارم زنده بماند ده روز غذا نخوردم
روز مسابقه من خود راسبک گرفتم غافل از اینکه یارم به پایهای خود وزنه بسته بود....!!!
گاهی آنکه سراغی از تو نمیگیرد،دلتنگ ترین برای دیدار توست و از شکاف چشمانش به نبودنت خیره می شود
همیشه آنکه تو او را نمی بینی نامهربان نیست!
دنیای قشنگی نیست...
آری آدمها مثل رودخانه های جاری اند
زلال که باشی سنگ هایت را میبینند
برمیدارند
نشانه میروند درست به سمت خودت...!
با این وجود باز هم زلال باش!
این است فرق بین رودخانه و مرداب.....!!!